خیلی برای گریه دلم تنگ است...

ساخت وبلاگ

بسم الله


گمانم چهار سال قبل بود. مثل همین حالا، شهریور بود.
شروع کردیم به جمع کردن وسایل بی بی درخانه مان: یک کمد و یخچال قدیمی؛ مقداری ظرف و وسایل کوچک؛ چند بالش و پتو و...
بی بی سال ها در خانه ی ما زندگی می کرد. چه صفایی بود! (در سرمای زمستان، گاهی می رفتم پیش بی بی که اتاقش پر بود از گرمای وجود خودش و بوی غذایی که برای شب آماده می کرد و البته گرمای بخاری! همان جا می خوابیدم و بی بی هم حواسش بود که پتو از رویم کنار نرود! چه عالمی داشتیم...)
چهار سال پیش بود... پدر و عمویم خانه ای فراهم کردند که بی بی استقلالی را که دوست داشت بیابد. شروع کردیم به جمع کردن وسایل بی بی. خیلی تلخ بود برای من... شاید چیزی که تلخی را کم می کرد و نمی گذاشت بغضم بشکند، رضایت و خوشحالی ای بود که در چهره ی بی بی می دیدم...
چهار سال پیش بود... و شهریور؛ مثل همین حالا. با یکی از عمه ها رفتیم و خانه ی بی بی را شستیم و آماده کردیم. با پدرم وسایل مختصر بی بی را بردیم. خانه کم نور بود. رفتم و چند تا لامپ خریدم و بردم و بستم و خانه روشن شد. گرچه هر جا بی بی بود، روشن می شد... شادی بی بی، نمی گذاشت خیلی غمگین شوم.

امروز دوباره شروع کردیم به جمع کردن وسایل بی بی؛ از همان خانه ای که چهار سال قبل وسایل را برده بودیم. مقصد وسایل، خانه ی خودمان بود. اما باز هم غم یخه ام را گرفته بود...
پدر و عمویم خانه را فروختند. وسایل را جمع کردیم... آخرین چیزی را که از خانه برداشتم، اعلامیه ای بود که برای مراسم بی بی چاپ کرده بودیم...
عصر بود و خانه کم کم تاریک می شد. انگار حتا رغبت روشن کردن چراغ را هم نداشتیم...

درِ خانه ی تاریک را بستیم و آمدیم. دیگر خوشحالی بی بی هم نبود که قانع ام کند غمگین نباشم...

پ.ن. این روزها / خیلی برای گریه دلم تنگ است. قیصر امین پور

سه تصویر از یک روز...
ما را در سایت سه تصویر از یک روز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3asiabc بازدید : 198 تاريخ : جمعه 10 شهريور 1396 ساعت: 10:30