حکایت تلخ

ساخت وبلاگ

بسم الله

مولوی عبدالکریم اسم تنها پسرش را گذاشته بود "زین العابدین"؛ مثل یک دوست چندین ساله از ما در منزلش پذیرایی کرد.
مولوی یونس گفت ما حنفی هستیم ولی محبّ اهل بیت علیهم السلام هم هستیم. گفت ما با شیعه سالهاست وصلت و الفت داشتیم و در مراسم محرم هم شرکت می کردیم تا اینکه یک روز چند طلبه افراطی از قم آمدند اینجا...

نود درصد مردم آن منطقه سنّی هستند؛ حالا از دفتر یکی از مراجع آمده اند و صدها میلیون تومان هزینه کرده اند تا حوزه علمیه شیعه بسازند و ساختند؛ آنهم در جایی که از نظر بهداشت و راهسازی و مدرسه و... در فقر مطلق است.

گفت مردم سنّی ما تا آنروز چیزی درباره وهابیت نشنیده بودند ولی این طلبه های شیعه ما را به جان هم انداختند. کار به جایی کشید مردم در مقابله به شبکه های وصال و کلمه رو آوردند و نتیجه اش شد... کمی پیشتر چند جوان از اهالی را با کمربند انتحاری در بندرعباس دستگیر کردند!

حالا دیوارهای منطقه پر شده بود از شعارهای سنی و شیعه... بوی تند تفرقه می آمد.
آن مدرسه علمیه با دخالت دفتر رهبری محدود شد ولی جای خراش چنگالهای چند افراطی کج فهم متعصب روی روح و روان مردم به چشم می آمد.

پ ن: امام جمعه شهرمجاور می گفت آن مرجع عالیقدر هم خودش در جریان ساختن چنین مدرسه ای نبوده اند و این دفتر معظم له بوده که وجوهات شرعی مردم را صرف چنین کاری کرده!

منبع: کانال تلگرام وحید یامین پور.

پی نوشت. مدتی قبل در وبلاگی که آن موقع ها دنبالش می کردم، مطلبی دیدم که دیدن جسارت به اهل سنت در آن سخت نبود. شاید خصوصی، تذکری با نویسنده اش که طلبه هم بود دادم و بحثی در گرفت. چه ادبیات زشتی! چه قدر اصرار داشت هی پشت سر هم بنویسد «برادرانتان»؛ احتمالا به این خیال که دارد مرا اذیت می کند. شاید کج فهمی او بود که مرا اذیت می کرد؛ نه این که مرا برادر افرادی می خواند که استخوان خرد کرده ای در فقه و سیاست چون آیت الله سیستانی بزرگ، در موردشان می گوید نگویید اهل سنت برادر ما هستند؛ آن ها جان ما هستند...

این را هم بنویسم تا این بحث است: می گفت به یکی از همین عمامه به سر هایی که به خیال خودشان خیلی مروج ولایت حضرت امیر هستند و اهل تبری، گفته بودند نمی خواهد دست از این مدل منبرهایت برداری؛ ولی به جای این که در قم یا اصفهان یا تهران یا فلان شهر شیعه نشین امن، این چنین گریبان پاره کنی در تبری، تشریف ببر در شهرهای سنی نشین سیستان و این حرف ها را بزن! چرا تو این جا در امن و امان این ها را بگویی و شیعیان آن جا [که مدت ها با برادران اهل سنت شان، برادرانه زندگی کردند] به خاک و خون کشیده شوند؟

یا مولا

سه تصویر از یک روز...
ما را در سایت سه تصویر از یک روز دنبال می کنید

برچسب : حکایت, نویسنده : 3asiabc بازدید : 180 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1396 ساعت: 2:06