بوی رفتن... یک

ساخت وبلاگ

بسم الله


دیروز روز چندان سردی نبود. سر ظهر هم بود؛ یعنی وقتی که معمولاً بالاترین دماها در طول روز مربوط به همان ساعت هاست. کلاهم را فراموش کرده بودم که از خوابگاه بردارم. از دانشکده راه افتادم به سمت مسجدی که تقریبا 300 متر فاصله با دانشکده دارد. با این که هوا خیلی سرد نبود، اما سرم حسابی یخ کرد. سرم را گرفتم جلوی بخاری مسجد. همین طور که باد گرم به سرم می خورد، ذهنم رفت در چند سال قبل. وقتی شب های زمستان با حمید بیرون می رفتیم و او سردش می شد و من گرم کن ورزشی یا کاپشنم را به او می دادم... نه این که خیلی اهل ایثار بودم؛ نه؛ میانه ام با سرما اصلا بد نبود... رفتم کناری نشستم و همین طور که علایم سرما خوردگی داشتند بروز می کردند، بیش تر به گذشته فکر کردم. وقتی یکی از لذت های زندگی ام این بود که آن قدر زیر باران ـ شاید به ویژه شب های بارانی ـ راه بروم که حجم موهای بلندم پر از آب شود و آب شر کند روی صورتم و من کیف کنم! وقتی با یکی از رفقایم در شبی سرد سوار موتور شدیم. او راننده بود و کاپشن نداشت. من کاپشن داشتم و کلاه نداشتم. مسافت هم زیاد بود؛ در حدود 15 کیلومتر. کاپشنم را به او دادم و او کلاه ایمنی اش را به من داد. برای این که در رفاقت کم نگذاشته باشم، نقاب کلاه را نبستم و دوست داشتم همان طور که سر و صورت او باد سرد می خورد، سر و صورت من هم یخ کند... (در رفاقت کارها لزوماً عقلانی نیست!) حدس می زدم سرمای بدی بخورم؛ ولی بدنم آخ نگفت (یا گفت و من نشنیدم)... همه ی این ها هم در کم تر از ده ـ دوازده سال گذشته بود...
حالا بدنم این قدر آسیب پذیر شده که سرظهر هم کلاه سرم می گذارم... این ها را شاید بتوان نشانه دانست... پیری تدریجی الحصول است...

پ.ن. این بوی رفتن است که می آید (قیصر امین پور)

سه تصویر از یک روز...
ما را در سایت سه تصویر از یک روز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3asiabc بازدید : 226 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 11:29