روز مادر، مهدکودک، خانه ی سالمندان

ساخت وبلاگ

بسم الله

به بهانه ی روز مادر

یک. بی بی ـ که خدا بیامرزدش ـ هشت فرزند داشته؛ یکی شان در کودکی بیمار می شود و نمی ماند و هفت فرزند دیگر بی بی، هنوز هستند. پدر بزرگم سالها پیش به رحمت خدا رفته؛ طوری که عمویم که حالا بالای پنجاه سال دارد و یکی دو سال است بازنشسته شده، تنها تصویری مبهم از پدرش در ذهن دارد. بی بی بوده و چند بچه، در روستایی با امکانات ابتدایی در بوانات فارس، بدون دارایی خاصی... اما بی بی ـ در حدی که توانسته بود ـ چنان به بچه هایش رسیده که هنوز بعد از پنجاه ـ شصت سال از آن یاد می کنند... بی بی تلاش کرده بود یتیمانش تنهای غم جای خالی پدر را داشته باشند؛ و حس نکنند با رفتن پدر، چیزهای دیگری هم از زندگی شان رفته... فاصله ی روستای ما تا مرکز شهرستان حدود 15 کیلومتر است. خدا می داند بی بی چند بار کودکان مریضش را در این فاصله بغل گرفته بود و با پای پیاده آنها را به پزشک رسانده بود...

دو. مدیر مهدکودکی در بالاشهر شیراز بود. تعریف کرده بود که یکی از بچه ها تب شدید گرفته بود. گمانم بعد از پاسکاری پدر و مادر به هم، بالأخره مادرش به مهدکودک سر می زند و حال بد کودکش را می بیند. اما در چند لحظه غفلت مسئولین مهدکودک، مادر غیب می شود و طفلکِ تب کرده می ماند در مهدکودک! نمی دانم؛ شاید مادر رفته بود که به باشگاهش برسد!

سه. بی بی تا نود سالگی سر پا بود. در این حدود 40 سالی که بی بی شیراز بود، شاید کم تر روزی شد که حداقل دو تا از فرزندهایش را، یا یک فرزند و چند نوه اش را نبیند. گاهی رقابتی بود که بی بی خانه ی کدام فرزند باشد... این پنج ـ شش سال آخر که برای بی بی خانه ای خریدند، هر شب یکی از پسرهایش (و گاهی نوه های ذکور) و حداقل یکی از دخترهای بی بی پیش او بودند. دو سال آخری هم که بی بی زمینگیر شد، بچه هایش (با وجود اینکه تقریبا همه شان مشغله های خودشان را داشتند) چنان به او رسیدگی می کردند که برای غریبه ها تحسین برانگیز و عجیب بود. اما شاید در دل همه ی بچه های بی بی، یک چیز بود: اینها جبران مادری ها و خوبی های او نمی شود... بی بی مدتی در ICU بستری بود و ملاقات هم نداشت؛ اما گاهی شاید 20 نفر از آشناها، در تمام مدت ملاقات توی راهروی بیمارستان می نشستند... برای برخی عجیب بود که این همه آدم، ظهر ماه رمضان آمده اند اینجا برای پیرزنی 90 ساله که ملاقات هم ندارد! اما برای خودمان عجیب نبود... روزی که بی بی را دفن می کردیم، بعضی مردهای بزرگ بلند بلند گریه می کردند... #مادر فامیل رفته بود...

چهار. گمانم نسلی که مادرشان در تب آنها را در مهدکودک رها می کند، مادرشان را در افسردگی و سرطان و... پیری، در خانه ی سالمندان رها کند! این به آن در...

اگر مادر یا پدر هستید، یادتان باشد که گندم از گندم بروید...

سه تصویر از یک روز...
ما را در سایت سه تصویر از یک روز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3asiabc بازدید : 229 تاريخ : دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت: 2:01