شیرآه

ساخت وبلاگ

بسم الله


خدا رحمت کند بی‌بی را؛ از آن وقتی که من به یاد دارم بی‌بی پیرزن بود. یکی از تکراری‌ترین و البته شیرین‌ترین خاطرات کودکی ساده‌ی ما - آن موقعی که نه تلفن داشتیم، نه ماشین، نه قوم و خویشی که خانه‌شان نزدیک باشد - این بود که عصر پنج‌شنبه راه می‌افتادیم و سه اتوبوس خط واحد را سوار می‌شدیم و می‌رسیدیم خانه‌ی بی‌بی و می‌ماندیم تا بعدازظهر جمعه... خانه‌ی بی‌بی چه‌قدر «درس‌هایی از قرآن» آقای قرائتی را دیدیم و چه‌قدر «سرزمین نور» و «قصه‌ی ظهر جمعه» ی محمدرضا سرشار را شنیدیم... بگذرم. بی‌بی - گرچه تا دو سال قبل زنده بود - همان قدیم هم موها را سفید کرده بود و دیگر این‌طرف و آن‌‌طرف رفتن برایش راحت نبود. هر چند صبح جمعه که ما خواب بودیم، قدم‌زنان می‌رفت و یک ظرف حلیم و یک ظرف آش سبزی شیرازی می‌خرید تا هر کسی هر کدام را بیش‌تر دوست دارد بخورد... وقتی بی‌بی نمی‌توانست خیلی جایی برود طبیعتا بیش‌ترین خاطرات ما از او مربوط می‌شد به کوچه‌ای با خانه‌های قدیمی در محله‌ی هفت‌تن شیراز. بعدها که بی‌بی از آن خانه رفت، من و دیگر نوه‌هایش وقتی از سر آن کوچه رد می‌شدیم چه‌قدر آه می‌کشیدیم و حسرت می‌خوردیم... ولی بی‌بی هنوز بود؛ اما آدمی معمولا آن‌چه از دست رفته را بیش‌تر می‌بیند تا آن‌چه را که مانده...

این اواخر دیگر تقریبا تمام خاطرات‌مان از بی‌بی مربوط به «خانه» هایی بود که او در آن زندگی می‌کرد. دیگر کوچه و محله‌ای نبود که بی‌بی در آن قدم بزند. یعنی کوچه بود، اما بی‌بی دیگر توان بیرون رفتن نداشت. تقریبا تنها جایی جز خانه که گاهی بی‌بی آن‌جا بود، مطب دکتر و درمان‌گاه و بیمارستان بود... گاهی بی‌بی را روی ویلچر می‌گذاشتیم و می‌بردیم این دکتر و آن بیمارستان... و بعد از روز تلخی که بی‌بی را بردیم تا - ان‌شاء‌الله - راحت در بهشت احمدی بیارامد، چه‌قدر وقتی از جلوی بیمارستان نمازی و درمان‌گاه امام رضا رد شدم یادم به بی‌بی افتاد و کامم تلخ شد. حق بود که کامم از این از دست دادن تلخ شود؛ اما هنوز خیلی چیزها مانده بود - حیف که آدمی معمولا مانده‌ها را نمی‌بیند...


از همان قدیم که گفتم شب‌های جمعه خانه‌ی بی‌بی بودیم، من که بچه‌ی آخر خانواده بودم، هم‌راه معمول مادرم بودم در کارهای دور از خانه‌اش: فروش‌گاه و صف اجناس کوپنی، مسجد و ختم اقوام، خانه‌ی دایی و عمه، سر زدن به پدربزرگ و بی‌بی دیگرم در ده‌مان، و... چه‌قدر خیابان‌های شیراز را با مادرم گز کردیم خدا می‌داند... و حالا چه‌قدر باید در خیابان - خیابان شیراز آه بکشم...

پ.ن. شکر که هنوز مانده‌ها کم نیستند... قدر مانده‌هایتان را بدانید.

سه تصویر از یک روز...
ما را در سایت سه تصویر از یک روز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3asiabc بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت: 23:29