بسم الله
قاتل در میانهی دادگاه ایستاده بود و لبخند نفرت انگیزی بر لب داشت. میدانست قاضی و دادستان و بازپرس و... جرات محاکمه اش را ندارند. مقتول دختر خردسالی بود که بعد از کشته شدن، به آتش کشیده بود و باقیماندهی جسدش را در آب ریخته بودند. مادرش ضجه می زد، پدرش اما خاموش بود و مات و مبهوت در و دیوار را نگاه میکرد. قاتل ادعا میکرد پشیمان نیست اما متاسف است. در عین حال همین را هم با خنده میگفت. او میگفت دختربچه را با یک شرور خطرناک اشتباه گرفته و بعد خودش هم به خنده می افتاد. پدر دختربچه زیر لب گفت «بی شرف...» اما قاضی تذکر داد که فحش دادن جرم است. محاکمه تمام شد، قاتل محکوم به هیچ نشده بود اما در حال بیرون رفتن، روی یک بسته پول تف کرد و به طرف خانواده مقتول انداخت. قاضی خندید و خنده اش طولانی شد اما خانواده مقتول جز صدای ضجه ی دختربچه ی خود را نمی شنیدند. پدر دختربچه فریاد میزد که قاتل را باید کشت! مرگ بر این قاتل. اما قاضی هشدار میداد که درخواست مرگ کردن برای دیگران، توحش است.
این داستان نیست. سالیانی پیشتر قاتلان یقه سفید بین المللی، هواپیمای مسافربری را با دهها کودک به آتش کشیدند و به آب انداختند. بعد ادعا کردند آن را با اف 14 اشتباه گرفته اند. بعدتر مسئولیت را به عهده نگرفتند و به خانواده قربانیان پول اندکی را با عنوان انسان دوستی(نه جبران جنایت) پرداختند. کسی زورش نمی رسد این قاتل را که پدرخوانده ی قاضیِ دادگاه هم هست، مکافات کند. به خصوص که مدال افتخار هم گرفته و تبرئه شده. اما سالهاست باید به این و آن جواب بدهیم که چرا علیه این قاتل، شعار «مرگ» سرداده ایم.
امروز سالگرد آن روز سیاه است.
برچسب : نویسنده : 3asiabc بازدید : 165